ژولیتا📎🧁P6

وقتي رسيد توي حياط گفت:يه قدم ديگه بيای جلو برميگردم خونه!انقدر جدی گفت که فهميدم شوخی نميکنه.يه لبخند خبيث زدم و برگشتم تو ساختمون.يه نيم ساعت ديگه موندم و بعدش اومدم بيرون. تهیونگ رو يکي از نيمکتای توی حياط نشسته بود،تا ديدمش دوباره خندم گرفت!کي باورش ميشه يه پسر ۲۶ ساله از يه بچه ی ۶ ماهه بترسه؟هرجوري بود جلوي خندمو گرفتم و نخنديدم.وقتي رفتم کنارش خيلي بد نگام کردو گفت:مرض!اگه يه بار ديگه در اينباره حرف بزنی خرخرتو ميجوام
××یونا××باشه بابا حالا چرا عصبی ميشی؟بريم بريم که دير شد از بچگي عاشق اين کار بودم،ميدونم که کار زشتيه چيکار کنم که اين عادت روم مونده!تو دنيا هيچ کاري برام لذت بخش تر از خنديدن سر مردم نيس!البته فقط اين بچه سوسولا و جوونا!بله،ما شرافتمندانه کار ميکنيم!ميدونم خجالت آوره ولي چه کنم؟
××یونا××تهیونگگگگگ بيا بيرم تو اين خيابون،اونجا شلوغ تره!تهیونگ عصبي نگام کرد و گفت:نه اينکه اينجا کم آبرومو بردي ××یونا××نه اينکه تو خيلي تو شهر پياده ميري!همش تو ماشينت چپيدي که!××تهیونگ××حالا بر فرض از اين آدما يکيشون منو بشناسه،همون يه نظر کافيه تا آبروم تو کل شهر بره!××یونا××سخت نگير بابا!دستشو گرفتم و به زور بردمش تو خيابون...!کنارمون يه پسر ۲۷یا۲۸ ساله راه ميومد و داشت با گوشيش حرف ميزد.پسر:نه عزيزم اين چه حرفيه؟پسر:آخه کي دلش مياد تورو قال بزاره؟پسر:نه عشقم اومدم بیمارستان یکمی مریض شدم پسر:آره بابا!پسر:چي؟پسر:نه بابا سر و صداي مريضاست!بهش نزديک شدم و با صداي بلند گفتم:دروغ ميگه!عين چي داره دروغ ميگه!الان تو خيابون ...داره ول ميچرخه.قبل تو هم با يه نفر ديگه نجواهاي عاشقانه سر داده بود!يه نگا به قيافه ی پسره انداختم،قرمز قرمز بود!نيشمو واسش باز کردم که يهو تهیونگ دستمو کشيد سمت خودش و گفت:داري چه غلطي ميکني؟ميخواي بيفته سرمون چکيمون کنه؟××یونا××جوش نزن خوشگل پسر پوستت چروکیده میشه(کرم ضد چروک پری کاتن تنها در ۵۶ روز از شر چروک های صورتتان خلاص شوید) تجربه نشون داده تو اين جور مواقع طرف يا ميخنده يا مثل اين آقا قرمز ميشه در برخي موارد صفات های خوب و عالی بهمون میچسبونن و اگه طرف خيلي اعصابش خراب باشه و آمپر ترکونده باشه و در حال انفجار باشه ميوفته دنبالت که در اون صورت راه حلش چندتا کوچه پس کوچست تا طرف نگيرتت زير مشت و لگد!تهیونگ يه دندون قروچه واسم رفت و منو دنبال خودش کشيد.تا يکي دو ساعت تهیونگو دنبال خودم کشيدم و سر مردم خنديدم!اون نفله هم پشت سرم مثل پسرای مظلوم و زبون بسته با فاصله ازم راه ميومد.معلوم بود داره از خنده ميترکه ولي بخاطر حفظ شئونات معنوی،شرافتی،اسلامی(چیه خب پسرم با حیاست پسر با حیای مادرررر🥺🥺)
هش ميکنم؟يا مياي يا ميرم و ديگه از گردش خبري نيست!خيلي اروم سرمو بلند بر گردوندم سمتش و گفتم:يا ميشيني يا ديگه نه من نه تو!ميدونستم تو اين مدت به من عااخماشو عین ميرغضب تو هم کرده بود وقت ناهار شد دست تهیونگو گرفتم و بردمش وسط پارک.کولمو از رو دوشو برداشتم و خيلي جنگي کفشمو درآوردم ومشغول کندن جورابام بودم که صداي عصبي تهیونگ متوقفم کرد
××تهیونگ××داري چه غلطی ميکني؟منم با کمال خونسردي اون لنگه جورابم هم درآوردم و گشاد نشستم وسط پارک!يعني چي؟پس اين سبزه ها واسه چيه؟تمام عشق پارک به اينه که پا برهنه رو چمنا راه بری!کفشم تو پارک هميشه دست و پا گيره! بزار شوتینگش کنم اونور باوا سرمو کرده بودم تو کولم که تهیونگ کلافه گفت:یونا پاشو بريم!آبروم رفت من ادم شناخته شده ایم !بدون توجه بهش ظرف غذا رو از تو کيفم درآوردم و گذاشتم جلوم.يهو چشمای تهیونگ درشت شد و گفت:هعی فسقلی اين چيه؟بيخيال
گفتم:نودله فقط رشته شو آوردم هورت بکشی اگه آبشو مياوردم ميريخت تو کيفم!بيا بشين که خيلی گرسنمه
تهیونگ عاجزانه گفت:پاشو بريم،خونمون نزديکه.بعد ناهار دوباره ميايم بيرون.××یونا××نچ!را نداره!تهیونگ با عصبانيت گفت:من اصلا چرا دارم ازت خوادت کرده و اين حرفم خيلي کثيف و پسته ولي چاره چيه؟يکم عصبي نگام کرد و بعد رفت يکم جلوتر پشت به من نشست××.یونا××هوي مستر کیم ناهار نميخوري؟××تهیونگ××من از گرسنگي بميرم لب به اون نودل کثیف نمیزنم تازه جنسشم مرغوب نیست
فداي سرم خودم ميخورم!افتادم به جون غذا.ديگه فقط يکه ذره مونده بود که يه نگا به تهیونگ انداختم و يه لبخند نشست کنج لبم!ظرفو برداشتم رفتم پشت تهیونگ زدم پشتش.تهیونگ:ها چي...به محض اینکه دهنشو باز کرد رشته هارو يهو فرو کردم تو دهنش!حالا قرمز شده بود فجيح منم از خنده در حال انفجار بودم!نه ميتونست قورت بده نه ميتونست بيارتش بيرون!خلاصه با هزار بدبختي قورتش داد که افتاد به سرفه.منم نامردي نکردم،چنان ميزدم پشتش که جابجايي مهره هاشو حس ميکردم!از يه طرف به خاطر لقمه و از طرف ديگه بخاطر ضربات سهمگينم رو به کبودي بود!يه از قيافش ترسيدم.
سريع بطری آبو گرفتم جلوش و يه ذره آب به خوردش دادم.يه ذره حالش بهتر شد.تو چشماش از زور سرفه اشک جمع شده بود و قيافش زار بود!ديگه نتونستم جلوي خودمو بگيرم و زدم زير خنده.تهیونگ از بين دندوناي قفل شدش غريد:دعا کن تنها جايي گيرت نيارم که اگه آوردم جيگرتو در ميارم!خندون بلند شدم و بعد پوشيدن کفش وجورابام وسایلم رو مرتب کردم و راه افتادم
تهیونگم بعد چند دقيقه غرغر کنون دنبالم راه افتاد.ساعت۲:۳۰ دقيقه بود و خيابونا خلوت.آره ديگه آلان خوراکشه!با تهیونگ راه افتاديم سمت خيابون مورد علاقه ي من البته من فقط بخاطر آب انار فروشيش عاشقشم!نزديک مغازه که شديم به تهیونگ گفتم تو همينجا بمون من الان ميام.تهیونگ انقدر از دستم شکار بودکه فقط يه چشم غره ي سنگين واسم رفت!رفتم تو مغازه و دوتا آب انار خريدم و حسابي همشون زدم تا آب شه!رفتم سمت تهیونگ و آب اخته رو گرفتم سمتش.تهیونگ:چيزاي ترش دوست ندارم!تشنمه برو يه چيز ديگه واسم بگير.یونا:آب انار ماله منه مال تو آب آلبالو وگيلاسه،خوشمزه و ملسه يکم باشک نگام کرد ولي بعدش بدبخت از فرط تشنگي ني رو برداشت و سر کشيد.حالا من دارم از خنده و ذوق ميپوکيدم!چنان رنگ به رنگ شد و افتاد به سرفه که يه لحظه خودم شک کردم که نکنه زهري چيزي به خوردش داده باشم!به زور قورتش داد و گفت:یونا تو مرض داري؟مگه بهت نگفتم چيزاي ترش دوست ندارم؟
تو مثل ژولیتا میمونی رو مخی رو مخخ 🧁
شونمو بالا انداختم و گفتم:فکر کردم انقدر ظرفيت داری که از پس يه ليوان آب انار بر بياي بعدشم ژولیتا کیه
تهیونگ: یه دختر رو مخ و لجباز مثل خودت
فعلا که رو مخ تویی اخه چرا انقدر نازک نارنجی یه لیوان اب انار رو نمیتونی بخوری؟
انگار بهش برخورد چون بلافاصله بقيشو سر کشيد!وقتي ليوانو انداخت رنگ به رو نداشت فلک زده!ميدونستم پسرا کلا با ترشيجات مشکل دارن ولي اذييت کردن تهیونگ خالی از لطف نبود!يه شکلات از کيفم درآوردم و دادم بهش،وقتي خورد يه ذره بهتر شد.يه ساعت بعد نيشم شل شد!بازوي اون بخت برگشته رو گرفتم و رفتم به سوي کوچه ي آرزوها! اون بدبختم عین بز دنبالم راه میومد و اصلا نمیگفت کجا داریم میریم!تو یکی از محله ها یه کوچه بود که من خودم به شخصه عاشقش بودم،یه کوچه ی طولانی که دو طرفش پرخونه بود!تقریبا ۱۲ تا خونه هرطرف کوچه داشت.ته کوچه هم میخورد به یه فرعیه دیگه.کیفم رو ،رو دوشم جابجا کردم و بنداشو محکم کردم بعد رو زانو نشستم و بندای کفشمو محکم کردم
××تهیونگ××اگه اشکالی نداره میتونم بپرسم چه غلطی داری میکنی؟یونا:آآآ بیکار واینستا!بشین بند کفشاتو محکم کن! یکم متعجب نگام کرد و پرسید:چرا؟یونا:میخوام المپیک دو میدانی راه بندازم!آخه اینم سواله که تو میپرسی؟مثلا نفهمیدی چرا بندای کفشام رو محکم کردم؟
تهیونگ گیج گفت:نه!یونا:نگو که وقتی دبیرستانی بودی از این کارا نمیکردی که باورم نمیشه!
تهیونگ:مثله آدم حرف بزن ببینم چی میگی
یونا:ای بابا چقدر خنگی!میخوایم مزاحمی زنگ بزنیم در بریم! تهیونگ یکم با بهت نگام کرد و گفت:الان واقعا به این نتیجه رسیدم که کرم داری!آخه مگه مریضی بچه؟یونا:نه!کاملا سالمم!فقط دنبال یکم شادی و هیجانم،حالا هم انقدر فک نزن و راه بیفت.سمت چپا مال تو راستیا ماله من.اینو گفتم و راه افتادم سمت اولین در،اومدم آیفونو بزنم که دیدم تهیونگ عین چی سر جاش خشک شده و با چشمای گرد شده بهم خیره شده!رفتم سمتش و گفتم:بابا کاری نداره که ببین!زنگو فشار دادم و با یه لبخند شاد رفتم سمت راست کوچه و زنگا رو تند تند زدم تهیونگم به اجبار زنگا رو میزد و دنبالم میدویید.به ته کوچه که رسیدیم دیدم رفت سمت خونه آخری و با تموم وجود زنگو فشار داد!با تمام وجود داد زدم:نه تهیونگگگگگ اون نه گلابییییی ولی دیر شده بود تهیونگم با نیش باز دست به کمر نگام میکرد! اینم شناگر ماهریه ها، فقط تو تشت نگهش میداشتن
تا اومدم برای بار دوم بهش اخطار بدم خانم جانگ که یه پیره زن بی اعصاب بود و خوب منو میشناخت(از بس من تو این کوچه رفت و آمد داشتم!)اومد بیرون و بدون دادن لحظه ای فرصت به تهیونگ با تمام توانش با دسته جاروی خوش دستش زد تو فرق سر تهیونگ !تهیونگ در حالی که از ضربه ی ناغافل حسابی شوکه شده بود و از خنجری که از پشت خورده بود حسابی عصبی بود برگشت سمت خانوم جانگ و گفت:خانوم محترم...پریدم وسط حرفش.از یه طرف میدونستم اگه پا پیش بزارم شناسایی میشم و از یه طرف دیگه اگه پا در میونی نمیکردم چیزی از تهیونگ باقی نمیموند
یونا:تهیونگ تهیونگ بیخیال بیا بریم!
تهیونگ:چی چیو ....
-ای دختره ی بی ادب بازم تویی؟الان میام میکشمت !دیگه موندنو جایز ندونستم .دست تهیونگو گرفتم و شروع کردم به دوییدن.دیگه از بس خندیده بودم داشتم میترکیدم!همیشه تو عمرم عاشق قیافه ی عصبیه دو نفر بودم،یکی مستخدم مدرسمون و خانم جانگ!هردوشون سریع سرخ میکردن و چشماشون رگ به رگ میشد!همینطور که داشتم میخندیدم برگشتم سمت تهیونگ که دیدم داره میخنده!
××تهیونگ××خیلی بچه ای !مثلا چی گیرت میاد؟××یونا××اهو!من بچم؟عمه ی من بود که ته کار داشت با یه لبخند پیروز مندانه که انگار قله فتح کرده نگام میکرد؟تازه اگه کیف نداد چرا میخندی؟
××تهیونگ××:ها؟کی؟چی میگی؟من فقط یه تبسم زدم که اونم بخاطر بچه بودن تو بود
××یونا××از کی تاحالا به نیشی که از کجا تا کجا بازه میگن تبسم؟تهیونگ یه چشم غره بهم رفت و هیچی نگفت.ساعت طرفای ۶ بود که هوا تاریک شد،با اینکه تابستون بود ولی آسمون بخاطر ابراش فجیح تاریک بود. بی حرف قدم میزدیم،انگار هردومون تو فکر خودمون شناور بودیم که یهو آسمون قلمبه ی وحشتناک منو یه متر از جام پروند!از رعد و برق نمیترسم ولی ایندفعه نامرد ناغافل زد ترسیدم!
××تهیونگ××یونا بیا سریعتر بریم الان بارون میگیره!خوب بگیره!
××تهیونگ××بعدا بهت میگم یه تختت کمه بهت بر میخوره!بدو بدو اصلا دوست ندارم خیس شم! تهیونگ مگه گربه ای؟ در هر صورت من عاشق بارونم!بیخی!تهیونگ که دید نمیتونه کاری از پیش ببره با اخم کنارم راه افتاد.حدسم درست بود،به دقیقه نکشید که سیل گرفت!مردم سریع اینور اونور میدوییدن و هر چی دستشون میومد رو میگرفتند رو سرشون که کمتر خیس بشن.این وسط ما دوتا با کمال آرامش قدم میزدیم!البته ناگفته نماند که تهیونگ هی عین ننه قمر غر غر میکرد!یهو هوس کردم کاری رو چند دقیقه پیش تو ذهنم بود رو انجام بدم.البته قبلا انجامش داده بودم ولی چه کنیم تابستونه و اقتضای فصل!بارون کجا بود؟ولی زمستونا خوراکم بود!خم شدم و شروع کردم به باز کردن بند کفشام.تهیونگ با یه حال که دل آدمو کباب میکرد و البته منو به خنده مینداخت گفت:
یونا؟امروز همه چیمو بر باد دادی دیگه چی تو اون کله ی پوکته؟یه چشم غره براش رفتم و کفشامو درآوردم آخیش راحت شدم!انقدر بدم میاد تو کفشم آب بره و وقتی دارم راه میرم شالاپ شلوپ کنه تهیونگ عصبی گفت:یونا همین الان کفشتو بپوش!صبح گفتی امروز هر چی من گفتم،گفتم چشم !حق دوستیتو بجا آوردم،خواستم جبران کنم.پس لطفا شخصیت داشته باش و کفشاتو بپوش!از اینکه یه نفر کاری رو که براش کردم رو اینطوری برداشت کنه که ازش انتظار جبران دارم متنفرم!ولی امشب این حاله خوبه منو هیچ چی نمیتونه خراب کنه حتی این تهیونگ گوجه فرنگی(تشویقم نمیکنید؟تشبیه جدید به کار بردمااا)
بیخیال،انقدر جوش نزن!آخه الان مگه کسی این اطراف هست که بخواد ببینتت ؟در ضمن اگه دوست نداری میتونی با فاصله ازم راه بیای که یه وقت خدایی نکرده نفهمن همراه منی !قسمت آخرش دست خودم نبود،ولی اگه این تیکه رو نمینداختم میترکیدم!حالا غم صدام از کجا در اومده بود؟چند لحظه صدایی ازش درنیومد و منم بی توجه بهش کفش بدست با جوراب رو آسفالت راه میرفتم!یه لحظه گفتم:نکنه سکته کرده به درک واصل شده!برگشتم سمتش.از چیزی که دیدم شاخام زد بیرون
حتی از انتهای مقطع! تهیونگم داشت کفشاشو در میاورد!کفشاشو گرفت دستش و با یه لبخند ژکوند راه افتاد سمتم.الکی ذوق مرگ نشو ،این آخرین باریه که ازین کارا برات میکنم!از حرفی که زد تعجب کردم!انگار خودشم تازه متوجه حرفش شد چون سریع گفت:یعنی آخرین کاریه که واسه جبران لطفت میکنم! بازم گفت،بازم گفت!حالا من میخوام هیچی نگم این هی رو اعصابم یورتمه میره داشتم چپ چپ نگاش میکردم که گفت:چیه ؟چرا اینجوری نگام میکنی؟چشمامو براش ریز کردم که گفت:آها یه لحظه صبر کن!
اینو گفت و دستاشو کرد تو جیب شلوارش و جیب کتش،انگار داشت دنبال چیزی میگشت! منم داشتم با دهن باز نگاش میکردم.یهو زد رو پیشونیش و گفت:دیدی چی شد؟یادم رفت بیارمش! (ادامه پارت ششم پست بعدی)